تتمه ی دو پست پایین تر که گفته بودم رسیده ام به کمالی که انا الحق نیست و فکر نکنید چون درگیر کارهای مقدماتی جشنواره بودم نیومدم پست بدم.نه! به خاطر این نیست بلکه به خاطر این بود که…

“آنرا که خبر شد خبری باز نیامد”

 

پس تا اطلاع ثانوی اینجا مطلب نمی نویسم دیگه

از خود گذشتگي از نوع انتحاري

شب داخلي

ساعت از يك گذشته. دراز كشيده ام. نور زرد رنگ آباژور سمت من نور زرد رنگ ملسي را به اتاق داده است و در اين نور دارم چلچراغ مي خوانم. همسر مهربان و فداكار وارد مي شود.فضا را مناسب كتاب و كتاب خواني مي بيند و كتاب “رازهاي بيقراري” كه تازه خريده است را بر مي دارد از جايي از وسط كتاب باز مي كند و آن را ادامه مي دهد. ايشان آباژور مخصوص به خودش را هم دارد ولي ترجيح مي دهد تا از خودگذشتگي كند و در اين نور تقريبا كم مطالعه كند تا در مصرف برق صرفه جويي شود.حاشا به اين از خودگذشتگي.

بعد از حدود نيم ساعت هنوز نتوانسته ام مطالب مجله را كاملا كاور كنم كه همسر گرامي  كتاب را مي بندد و مي گويد”چراغو خاموش كن”

آره؟

رسيده ام به كمالي كه جز اناالحق نيست…

20:30

-آقا اجازه؟

-انگليش پليز؟

-اكسكيوز مي؟

-يس؟

-كن يو كلوز د كلاس بيفور؟

-بيفور وات؟

-بيفور 20:30 نيوز. آي وانت تو واچ ايت. ايتس وري گوود.

-ساري. وي هو تو استي آپ تو 20:30. نو وي.

-اوكي. سو كن آي گو هوم بيفور اوري نايت؟

-…!

در 4 دقیقه و نمی دونم چندثانیه

مکان یک فروشگاه لوازم خانگی. از اون مغازه های پر از خرت و پرت و ظرف و ظروف. خانمی حدود 45 ساله به همراه زنی هم سن و سال خودش که پس از رد و بدل چند کلمه معلوم می شوم زن همسایه س و 2 دختر جوان حدود 18-17 ساله. در حال گشت و گذار و محک زدن تمام جنس ها هستند. مثل اینکه برای عروسی خرید می کنند.هر آت آشغالی که می بینند قیمت می پرسند و حوصله مغازه دار رو به سر برده اند.مغازه دار طوری که انها متوجه نشوند به من می گوید خدا نکنه زنا واسه خرید عروسی بیان پدر آدم رو در میارن تا چیزی رو انتخاب کنند.ازش می پرسم ولی خوب مشتری جمله هستن دیگه باید حسابی برات داشته باشه. می گه آره دقیقا تنها خوبیش به همینه. ولی می دونی که تا پولشو بیارن جون ادمو بالا می ارن و باید صد دفه زنگ بزنی و فاکتور ببری واسه همین حسابی می کشیم رو جنس.به هر حال آخر سر کلی چک و چونه می زنن و کلی از پولو نمی دن.ولی دیگه حساب دسمونه. و من همچنان منتظر شاگرد مغازه ام تا از انبار لیوان بزرگی که سفارش دادم و بیاره. از اون لیوان هایی که حسابی آب توش جا می گیره. همیشه از این جور لیوانا خوشم اومده.لیوانای کوچیک گرم خوردن تموم می شه ولی اینا حسابی حالو جا میاره .همینطور در حال حرف زدن بودیم که یک زن دیگر حدود 50 ساله وارد مغازه شد. زنها همینکه همدیگه رو دیدن پریدن تو بغل هم و ماچ و بوس و تعارف تیکه پاره کردن. چه خبر؟ همه خوبن؟ مومون شیت؟ زن کاکات؟ بخالتو؟ همه خشن؟ کجایی دیگه سر نمی زنین به ما؟ زمونه عوض شده و همه دلا از هم دور شده؟. چه خبر شماها اینجا چیکار می کنین؟ مثل اینکه عروسیه ان شاله تخم چشم حسود کور؟ آره ؟ بله دیگه انشالله و یاری خدا دخترمون مریمه رو داریم عروس می کنیم. برای کی؟ پسر …… باگپش تیادن؟ فسیل شبلی؟ اوه آره ماشالله. چه بچه ها زود بزرگ می شن ماشالله. نمک و زاغن… چی دارین می خرین حالا؟ واله اینجا که چیز خوبی ندارن می خوایم چیزاشو از قشم بخریم سرویس خوابشون و هم از شیراز خریدیدم . اینجا (گراش)چیز خوبی نداشتن. ولی خوب حالا اومدیم اینجا یه سر بگردیم ببینیم چیزی دارن بگیریم. خوب به سلامتی ان شالله. مزاحمتون نمی شم. من اومدم چرم زودپز بگیرم اگه داشته باشن و برم.

زن با کلی حرف اضافی واشر زودپز رو خرید و رفت. زن همسایه به مادر عروس (از قضا) گفت چرا برای عروسی دعوتش نکردی؟ زن جواب داد : گهههش خه… عروسی پسرش منو دعوت نکرد من هم دعوتش نمی کنم. تا چشش در بیاد.
من هم لیوان رو نپسندیدم چون بلوری بود نه سفالی و من سفالیشو دوست داشتم و اومدم بیرون. نمی دونم اونا دیگه چیا خریدن و چیا گفتن